على شریعتى
سمند شوق مىراند بسیجى
سرود وصل مىخواند بسیجى
تو مفهوم شکفتن را چه دانى؟
طریق عشق مىداند بسیجى
یا على، دعایم کن!
مادر، سلام! سلامت باشى الاهى....
از طلائیه برایت نامه مىنویسم؛ واژه هایم طلایىترین لحظههاى خود را فریاد مىزنند. مادر، دلم برایت به اندازه مادر تنگ شده. مىخواستم اشک هایم را با نامه پست کنم برایت؛ اما یاد قلب بیمار تو افتادم، گفتم که صلاح نیست.
مادر جان، من امشب با شب خیلى خودمانىام. مىخواهم تا صبح با چشمانم سجده کنم. به شب از سحر مىگویم که آغاز لحظههاى ناب جدایى است. ستارهها این جا به من مىخندند. مادر به بچه محلها سلام برسان؛ داداش را ببوس و بگو که من گفتم، شاید از فردا تو تنها امید پدر شوى؛ تنها!
اگر نامه خط خوردگى دارد، به خاطر سرفههاى من است؛ آخر آسمان این جا چندان آبى نیست. سینهام خش خش مىکند، مثل برگهاى پاییزى....
مادر، این «چفیه» هم سجاده است هم قلک اشکهایم. رفیق بدى هم نیست. شیمیایى که مىزنند به خیال خودش مرا مدد مىکند. مادر، جبهه براى من از مدرسه بیشتر درس داشت. این جا همه معلمها شاگردند و همه شاگردها معلم. مادر، بابا خودش گفت ایرانى جماعت ننگ نمىپذیرد. من خلف نیستم، اگر زیر بار ذلت بروم.
مادر، این جا صداى پاى باران به گوش مىرسد. تو را به خدا دیگر نامه ننویس. نپرس چرا که بغضم مىترکد...
مادر، من و ما مىجنگیم تا خدایىترین آسمان جهان مال تو باشد. برایم دعا کن؛ براى دلت دعا مىکنم.... یا على.